Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“We begin in darkness. A siren screams. The invaders come from the desert in a cloud of dust. The king gathers his army at a mountain castle. A single battle decides our fate. The battle burns, the din of drums, the clash of axes, the spark of swords. The dirt turns clay with blood. The sun goes down on a fallen flag. The day is lost. The king is gone. Our people are left defenseless. The only weapon we have left is our voice. So they come for our words. Scholars are murdered, books are burned, entire libraries are turned to dust. Until nothing remains. Not even memories of who we were. Silence. The sun comes up on a knight galloping across the land. He summons the teachers, the scholars, the authors, the thinkers. He tells them to gather the words that remain: the books, the scrolls, the letters, the verses. Everything that escaped the burning pits. Then he summons the sages. The keepers of our oldest myths, from before the written word. He copies their stories onto the page. Then when all has been gathered, all of the words, only then does he summon a poet. It had to be a poet. Because poetry is music. It sinks into the memory. And in this land of endless war, the only safe library is the memory of the people. It is said that at any given time there are one hundred thousand poets in Iran, but only one is chosen. A single poet, for a sacred mission. Put it all in a poem. Everything they’re trying to destroy. The entire story of our people. Our kings. Our queens. Our castles. Our banquets. Our songs and celebrations. Our goblets filled with wine. Our roasted kebabs. Our moonlit gardens. Our caravans of riches: silken carpets, amber, musk, goblets filled with diamonds, goblets filled with rubies, goblets filled with pearls. Our mountains. Our rivers. Our soil. Our borders. Our battles. Our crumbled castles. Our fallen flags. Our blood. Who we were. Who we were! Our culture. Our wisdom. Our choices. And our words. All of our words. Three thousand years of words, a castle of words! That no wind or rain will destroy! However long it takes, put it all in a poem. All of Iran, in a single poem. A torch to hold against the night! A voice to echo in the dark.”
«در تاریکی آغاز میکنیم. بانگ آژیری برمیخیزد. غارتگران بیابانی در هالهای از گرد و غبار فرا میرسند. شاهنشاه سپاهیاناش را پیرامون کاخی کوهستانی گرد میآورد. تکنبردی سرنوشتساز است. سوزندگیهای نبرد، بانگ کوس و دراها، چکاچاک تبرها، درخشش شمشیرها. خاکِ آغشته به خون گِل میشود. خورشید درفش افتاده را به شب میسپارد. نبرد از دست رفته است. پادشاه نیز رفته است. و مردمان بیدفاع ماندهاند. اینک سخن، تنها جنگافزار ماست. زین روست که بر واژگانمان میتازند. دانشمندان را میکشند، کتابها را میسوزانند، کتابخانهها را با خاک یکسان میکنند آنچنان که هیچ نمانَد. حتا یادمانی از آن که بودهایم. خاموشی. خورشید بر سواری که در سرتاسر زمین میتازد پرتوافشان است. اوست که آموزگاران را فرا میخواند، دانشمندان را، نویسندگان را، اندیشمندان را. و از آنان میخواهد تا همهی واژگانِ بازمانده را فراهم آورند. کتابها، طومارها، نامهها، سرودهها. و هر آنچه از شرارههای سوزان آتش دور مانده است. آنگاه فرزانگان را فرا میخواند. نگهبانان اُسطورههای کهن، از پیشین زمان. داستانهاشان را بر برگها مینویسند. با فراهم آمدن این همه، هنگام آن رسیده است تا سُرایندهای توانا بالا برافرازد، نیزهی قلم برگیرد، سرودههای آهنگیناش را چنان بر دلها نشاند که در یادها بمانند. در این سرزمینِ جنگهای بیپایان، تنها کتابخانهی امن، خاطرهی مردمان است. گویند سدهزار شاعر همزمان در ایران میزیَند ولی تنها یکیست که از پس این کار ستُرگ برمیآید. تکشاعری، برای کوششی سِپَنتا. کسی که همهی واژگان را در شعرش بگنجاند! گنجینهای دور از دستبُرد آنان که در پی نابودیاش هستند. دربرگیرندهی داستان مردمانمان. پادشاهانمان. شهبانوانمان. کاخهامان. سرودها و بزمهایمان. جامهای پر از بادهمان. کبابهای بریانمان. باغهای مهتابیمان. کاروانهای کالاهای گرانبها: فرشهای ابریشمین, عنبر، مُشک، پیمانههای پر از الماس، پیمانههای پر از یاقوت، پیمانههای پر از مُروارید. کوهستانمان. رودهامان. خاکمان. مرزهامان. نبردهامان. باروهای ویرانمان. درفشهای بر خاکافتادهمان. خونمان. که بودهایم. که بودهایم! فرهنگمان. خِرَدمان. گزینههامان. و واژگانمان. همهی واژگانمان. هزاران سال واژه، کاخی از واژگان که از باد و باران نیابد گزند! هر اندازه زمان ببرد.همه را در شعرش بگنجاند. همهی ایران را، در سُرودی یگانه. مشعلی فُروزنده در سیاهی شب! پژواک بلند و پُرطنین آوایی در تاریکی.»