Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“In Germany we started a family. When our first daughter was born we named her Ahang. Ferdowsi uses the word a lot in Shahnameh. It means melody, but it also means willpower. Eighteen months later our son Maziar arrived. After the children were born Mitra said it was time to choose a normal profession, and secure the life that we had. At university I studied mechanical engineering. But wherever I am, I think of all of Iran. There were many Iranian students living in Germany, so I started my own version of Niroo called the Assembly of Kaveh, after one of Shahnameh’s greatest champions. Kaveh is a special champion. He was a normal man. An ordinary blacksmith. But he rallies the people to defeat Zahak—the most evil king in all of Shahnameh. Our meetings were held in the back room of a local tavern. The meetings were more cultural than political, each week we’d lecture on a different topic. But I was outspoken about my support for the White Revolution. We’d lost half our family’s land as part of the land reform, but still: I supported it. I wrote my father a letter. I said: ‘Today we can hold our heads higher, because there is more freedom in Iran.’ One day we were in the middle of a meeting when the door was kicked in. Two hundred angry men rushed into the room. They were mainly members of a leftist group, but they’d also been infiltrated by The Shah’s secret police, SAVAK. Their agents had been tasked with creating conflict between student groups. The men went around the room, knocking over furniture. One of them broke a coke bottle against the table, and wielded it as a weapon. I stood up from my chair and rolled my papers in my hand. I said: ‘Please, sit down. Let us discuss. Let us use our words.’ One of them was dressed exactly like Fidel Castro. He picked up a chair and jabbed its leg directly into my eye. Blood started streaming from my face. My friends picked me off the floor and helped me to the basement of the tavern. After a few minutes a police car arrived to take me to the hospital, and I was loaded in the back. I began to lose consciousnesses. The last thing I remember was a horrible, sharp pain in my eye. Then everything turned to black.”
«میترا و من در آلمان صاحب دختری شدیم. نامش را آهنگ نهادیم. این واژهایست که فردوسی در شاهنامه بارها به کار برده است. به معنای نغمه و آواز، به معنای ارادهی راسخ نیز هست. هجده ماه پس از او پسرمان مازیار پا به دنیا نهاد. پس از به دنیا آمدن فرزندانمان، میترا از من خواست که پیشهای معمولی برگزینم. آسایش و آرامشی داشته باشیم. در دانشگاه، مهندسی مکانیک میخواندم. ولی هر جا باشم، ایران با من است. از آنجا که در آلمان دانشجویان ایرانی بسیار بودند، پس از رایزنی با دوستان بر آن شدیم که سازمانی فرهنگی-سیاسی برپا کنیم. نامش را «انجمن ملی کاوه» نهادیم، به افتخار یکی از نامدارترین پهلوانان شاهنامه. کاوه پهلوانیست ویژه. او از تبار آزاده مردمان بود. آهنگری ساده. ولی بر ضحاک، پلیدترین شاه شاهنامه شورید. دیدار هفتگیمان را در اتاقی ویژهی نشستها و گردهمآییها در میخانهای محلی برگزار میکردیم. هر هفته به جُستار متفاوتی میپرداختیم: تاریخ، شعر، ادبیات، معماری و جز آن. گردهمآییهایمان بیشتر فرهنگی بود تا سیاسی. ولی من انقلاب سفید را نیز پشتیبان بودم. با اصلاحات ارضی نیمی از زمینهای خانوادگیمان از دست رفته بود ولی من با خرسندی به پدرم نوشتم که: «امروز میتوانیم سرمان را بالاتر بگیریم زیرا عدالت، آزادی و آسایش بیشتری در ایران پدید میآید.» شبی در میانهی گردهمآییمان ناگهان در اتاق باز شد. چند سد تن از مردان خشمگین به اتاق ما یورش آوردند. ما بیستوچند تن بودیم. آنان اعضا و هواداران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بودند. کنگرهی سالانهشان را در شهر ما برپا کرده بودند. ساواک درگیری میان دانشجویان ایرانی را به سود خود میدانست. بیشتر آنان طرفداران چپ وابسته به سیاستهای شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی بودند و با ناسیونالیسم و انقلاب سفید مخالفت داشتند. یکی از آنها بطری نوشابهای را شکست و به هوا برد. یکی که مانند فیدل کاسترو لباس پوشیده بود دور اتاق چرخید و پس از پرسیدن نام من روی میز جلوی من نشست. کاغذهایم را لوله کردم و از جا برخاستم. گفتم: «خواهش میکنم بنشینید تا با هم گفتوگو کنیم.» او صندلی را برداشت و پایهی آن را یکراست به چشم راست من کوبید. دوستان، مرا به زیرزمین میخانه رساندند که ایمنتر بود. مهاجمان آمبولانسی را که برای بردن من رسیده بود، واژگون کردند. ناگزیر مرا در ماشین پلیس به بیمارستان رساندند. آرام آرام هوشیاریام از دست میرفت. آخرین چیزی که به یاد دارم، احساس دردی شدید در چشمم بود. دیگر چیزی به یاد ندارم.»