Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“Dr. Ameli helped me open a party office. He was an established man by then. But he took the time to come to Nahavand, and I’ll never forget the speech that he gave. He said: ‘Now it is winter, the rivers are frozen, the trees are all dead. But soon green sprouts will burst from the soil. The air will fill with the songs of nightingales. And together we will say: 'Spring has arrived.'” There were over one hundred villages in Nahavand, and I made the decision to visit every single one. My father loaned me his jeep, and I would spend all day on the road. Most villages had a central square, and that is where I would speak. I was a practicing Muslim; I knew the Koran front-to-back. But I never spoke about religion. I spoke about what needed to be done: better roads, better schools, fresh water. I spoke about justice. Daad. About an Iran where every person got their fair share. And I spoke about freedom. Azadi. I told them: ‘The king should not choose your candidates. All of Iran should be your candidates.’ In the first few villages only a handful of people came to my speeches. It was not customary for candidates to speak directly to the voters. My two opponents stayed in their homes and held fancy parties with their friends. But as I continued to speak, word began to spread. More people came, and then those people would go tell others. I’d always give my speeches around 6 pm. Some of the stores began to close early, so that the shopkeepers could attend. At first it was just a few. But by the end of my campaign, every single shop would close. The moment my jeep pulled into town, it would be met by cheering crowds. Hundreds of people would gather around to hear me. People as far as the eye could see. On the day of the vote I took the jeep for one final trip around Nahavand. I remember seeing young women, with babies on their breast, going to cast their vote. Later that night the results were announced on television. Early in the day people began to gather around my father’s house. When the vote was announced, the crowd erupted into cheers. Each of my opponents had gotten two thousand votes. I received over twenty thousand.”
«دکتر عاملی برای گشایش دفتر حزب به نهاوند آمد. او بزرگمردی ستودنی بود. سخنرانی او را فراموش نکردهام. گفت: «اکنون زمستان است، آبها یخ بستهاند، درختان مردهاند. پرندگان رفتهاند، برگ و باری و نغمه و آهنگی نیست ولی به زودی جوانههای سبز درفشهایشان را از دل خاک برخواهند افراشت. آوای بلبلان آسمان را پر خواهد کرد. و همه با هم خواهیم گفت: بهار آمد!» بر آن شدم تا با مردمانی از بیش از یکسد روستای نهاوند گفتوگو کنم. پدرم جیپش را در اختیارم نهاد و من روزها را در راه و روستا میگذراندم. درمیدان روستا با من آشنا میشدند و سخنانم را میشنیدند. با آنکه مسلمانی باورمند بودم هرگز دربارهی دین سخن نگفتم. سخن من تنها در زمینهی کارهایی بود که باید انجام میگرفت: راههای بهتر، دبستانهای بهتر، آب آشامیدنی پاکیزه و دیگر بایستههای ویژهی هر روستا. دربارهی عدالت سخن میگفتم. دربارهی ایرانی که در آن همه به حق خود برسند و دربارهی آزادی. به آنها میگفتم: «دولت نباید نامزدهای شما را انتخاب کند. هر ایرانی باید بتواند خود را نامزد کند، رأی شماست که او را برمیگزیند!» در نخستین روزها تنها تنی چند برای شنیدن سخنانم میآمدند. گفتوگوی رو در رو با رأیدهندگان امری ناآشنا بود. رقیبانم در خانههای خود میماندند و با دوستانشان مهمانیهایی برگزار میکردند. من به دیدارهایم ادامه دادم و خبر در میان مردم پخش میشد. هر روز که می گذشت، مردم بیشتری میآمدند و دیگران را باخبر میکردند. همیشه سخنرانیهایم را در میدان شهر حدود ساعت ۶ عصر برگزار میکردم. کاسبان فروشگاههایشان را زودتر میبستند تا بتوانند در سخنرانیهایم باشند. نخست شمارشان اندک بود ولی در روزهای پایانی کارزار انتخاباتی من، فروشگاههایشان را زودتر میبستند. هنگامی که جیپ من وارد شهر میشد، جمعیتی هوراکشان به پیشباز میآمدند. کسانی از راه های دورتر میرسیدند تا سخنانم را بشنوند. تا جایی که چشمم کار میکرد مردم ایستاده بودند. در روز انتخابات با جیپ پدرم به چندین روستا سرکشیدم. به یاد دارم که زنان جوان با کودکی در آغوش به سوی صندوق های رأی در راهند. در واپسین ساعتهای آن شب نتیجه از تلویزیون پخش میشد. مردم کم کم پیرامون فرمانداری که به خانهی پدرم هم نزدیک بود گرد میآمدند. هنگامی که نتیجه اعلام شد همه از شادی فریاد کشیدند. هر یک از رقیبان من دو هزار رأی آورده بودند. من بیش از بیست هزار.»