Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“There’s only one way for love to begin in a traditional society. With the eyes. At the dinner table Mitra disagreed with everything I said. If I said ‘red,’ she said ‘green.’ If I said ‘spice,’ she said ‘sweet.’ But there was something between us. I could see it in the eyes. It was like glancing at a beautiful mountain from afar. The mountain hasn’t been experienced yet. Its cliffs have not been climbed. Its flowers have not been picked. But you are drawn to its beauty, even at a distance. On her fifteenth birthday I got her flowers. It was winter. There weren’t many flowers during winter. So I went to an Armenian flower shop and got fifteen white carnations, with one red in the center. I was shy with my words, so I wrote her a long letter. I told her the story of the female knight Gordafarid, one of the bravest champions in all of Shahnameh. Gordafarid was a master of archery. No bird could escape her arrows. And she was beautiful: her face glowed like the moon. Her waist was cypress-shaped. Her hair was worthy of a crown. I told Mitra: ‘She’s just like you. Together we can do great things for Iran!’ Mitra hid the letter from her father. One night over dinner I told him about my plans to become king. I told him that I would use my voice, and speak about 𝘋𝘢𝘢𝘥. Justice. He said: ‘This boy is delusional! He’s living in a thousand-year-old book!’ He told me that Iran was a constitutional monarchy. And unless I planned to lead a coup, the highest I could rise was Prime Minister. He said that Iranians were too worried about survival to care about ideals. So if I wanted to be Prime Minister, I’d need to put away childish ideas and learn about the real world. A few weeks later I joined a club of students at my school who met each week to discuss politics. It was the youth chapter of a new party called the Pan-Iranist Party. The leader of the club was a medical student from the University of Tehran. His name was Dr. Mohammadreza Ameli Tehrani. But everyone called him by his nickname: The Siren.”
«در جامعهی سنتی تنها یک راه برای ابراز دلبستگی هست. آن هم راه نگاه. سر میز شام میترا با هر آنچه میگفتم مخالفت میکرد. میگفتم سرخ، می گفت سبز. میگفتم تند، می گفت شیرین. ولی حسی میان ما در حال شکفتن بود. میتوانستم در دیدگانش ببینم. مانند تماشای کوهی در دوردست. کوهی که هنوز آزموده و پیموده نشده است. صخرههایش هنوز پیموده و گلهایش هنوز چیده نشدهاند. ولی میشد از دور پیوندی گیرا را احساس کرد. در پانزدهمین زادروز میترا به او دسته گلی هدیه کردم. زمستان بود و در زمستان گلهای زیادی یافت نمیشد. به یک گلفروشی ارمنی رفتم و پانزده گل میخک سفید و یک میخک سرخ در میانشان، خریدم. از سخن گفتن خجالت میکشیدم. از این رو نامهی بلندی برایش نوشتم. داستان زن پهلوانی را به نام گردآفرید برایش بازگفتم. گردآفرید از دلیرترین پهلوانان شاهنامه است. تیرانداز چیرهدستیست. هیچ پرندهای را یارای رهایی از تیرش نیست. زیباست: رخسارش چون خورشید درخشان، سر و گیسوانش شایسته و درخور تاج. رها شد ز بند زره موی او / درخشان چو خورشید شد روی او / بدانست سهراب کاو دختر است / سر و موی او از در افسر است. به میترا گفتم: «به راستی که مانند توست! همگام با هم میتوانیم کارهای ارزشمندی برای ایران انجام دهیم.» میترا نامه را از پدرش پنهان کرد. شبهنگام آرزویم را برای شاه شدن با پدر میترا در میان گذاشتم. به او گفتم که سخنانم، صدای دادخواهی همهی ایرانیان خواهد بود. گفت: «این پسر رؤیاییست! او در کتابی هزارساله زندگی میکند!» به من گفت مگر آنکه نقشهای برای کودتا داشته باشم وگرنه بالاترین جایگاهی که میتوانم به آن دست یابم نخست وزیریست. و ایرانیان بیش از آنکه در اندیشهی آرمان باشند، نگران زنده ماندنند. چنانچه بخواهم نخستوزیر شوم، باید خیالهای کودکانه را کنار بگذارم و به دنیای راستین بیندیشم. چند هفته پس از آن دیدار، به گروهی از دانش آموزان دبیرستان که گردهمایی سیاسی هفتگی داشتند پیوستم. این گروه شاخهی جوانان حزب نوپایی بود که پانایرانیست خوانده میشد. رهبر گروه، دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بود. نامش محمدرضا عاملی تهرانی. ولی همه او را با نام مستعارش صدا میزدند: آژیر.»