Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“After the election I took one more visit to Ferdowsi’s tomb. This time I brought my own children with me. It hadn’t changed much in thirty years, but I had changed. I had a better understanding of the sacrifice he’d made for his ideals. Ferdowsi worked for thirty-three years. Seven verses a day. 𝘈 𝘤𝘢𝘴𝘵𝘭𝘦 𝘰𝘧 𝘸𝘰𝘳𝘥𝘴, 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘯𝘰 𝘸𝘪𝘯𝘥 𝘰𝘳 𝘳𝘢𝘪𝘯 𝘸𝘪𝘭𝘭 𝘥𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘺. While my children played in the gardens I stood quietly at the foot of his tomb. I ran my fingers across the stones. ‘In The Name of The God of Soul and Wisdom.’ 𝘑𝘢𝘢𝘯 and 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. The two things all humans have. The wisdom to choose. And the soul to create. When I received the development budget for Nahavand, I called a meeting in the town’s biggest auditorium. Each village sent a representative. I told them: ‘God created the earth, the trees, and the waters—but after that he did not make a single chair. He has left the rest to us.’ I told them: ‘Organize a council, assess your own needs, make specific proposals.’ I’d only pay for things that could be seen, because I wanted no corruption in Nahavand. And priority was given to projects where labor was provided by the villagers themselves. I wanted them to get involved, participate. I wanted them to feel a sense of ownership. I wanted an Iran where everyone felt like the king or queen of their own country. Back then it was common for villagers to kiss the hands of government officials. I would not allow it. I told them: ‘We don’t need to do this anymore.’ If I was unable to stop them in time, I’d kiss their hand right back. There was one woman in Nahavand who lived in a tent. I promised her that I would not own a home before she did. I tended Nahavand like I tended my garden. I picked every weed the moment it appeared. I followed up on every call, every letter. My phone was never unplugged. My plan was to serve two or three terms, so that I could gain some experience and build my name. Then I’d bring my ideas directly to the people. What I could do for my garden, I could do for Nahavand. And what I could do for Nahavand, I could do for all of Iran.”
«پس از انتخابات، سفری دیگر به آرامگاه فردوسی رفتم. بچهها همراهم بودند. در حالی که آنها در باغ و میان درختان سرگرم بازی بودند، خاموش پای آرامگاه ایستادم، انگشتانم را به نرمی بر سنگ آرامگاه کشیدم. بیش از هزار سال است که پیکر پاکش درون این خاک گرامی خفته است. «به نام خداوند جان و خرد.» دو پدیده که همهی مردمان از آن برخوردارند. خرد برای گزینش و جان برای کوشش و آفرینش. فردوسی سیوسه سال کار کرد. میانگین روزانهاش هفت بیت است. کاخی از نظم پی افکند که از باد و باران نیابد گزند. آرامگاه در این چهل سال تغییر چندانی نکرده بود. من ولی تغییر کرده بودم. آگاهی و شناخت بیشتری از فداکاریهای او برای آرمانهایش داشتم. در آغاز دورهی نمایندگیام، بودجهی اندکی در اختیار نمایندگان گذاشتند تا خرج آبادانی روستاها شود. به جای قسمت کردن آن به طور مساوی میان روستاها، جلسهای در سالن بزرگ شهر برگزار کردم، به نمایندگان روستاها گفتم که انجمنهایشان را تشکیل دهند. نیازمندیهای خود را ارزیابی کنند و پیشنهادهای دقیق ارائه دهند. گفتم: “خدا زمین، درختان و آب را آفرید ولی پس از آن یک صندلی هم نساخته است. کارهای دیگر با ماست.” میخواستم مسئولیت آنان را نسبت به خود و جامعه یادآور شوم، چشم به راه کسی نباشند تا دشواریهایشان را آسان کند. ایرانی میخواستم که همه در آن مشارکت داشته باشند. ایرانی که در آن زن و مرد ایرانی شهریاران میهناند. از دیرباز در روستاها بوسیدن دست بزرگانشان رسم بود ولی من هرگز این را نپذیرفتم. گفتم: “نیازی به این کار نیست.” و اگر ناگهانی پیش میآمد من هم بیدرنگ دست آنها را میبوسیدم. در نهاوند زنی تنها کنار شهر در چادر میزیست. از من درخواست خانه داشت، به او گفتم تا زمانی که او خانهدار نشود من هم خانهدار نخواهم شد، کاش دستکم او تا کنون صاحب خانهاش شده باشد! به نمایندگان قطعه زمینی با بهای ارزان پیشنهاد شد، من نپذیرفتم. از نهاوند مانند باغچهی خودم پرستاری میکردم. همینکه گیاه هرزهای نمایان میشد آنرا از ریشه میکندم. تلفن من هرگز بسته نبود. همهی تلفنها و نامهها را پیگیر بودم. اگر در توانم بود یاری کنم، میکردم. برنامهام این بود که دو یا سه دوره خدمت کنم تا مرا به درستی بشناسند، پس میتوانستم به یاری آرمانخواهان دیگر راه پیشرفت و سرفرازیها را بپیماییم. آنچه را برای باغچهام میتوانستم بکنم، برای نهاوند هم خواهم توانست و آنچه را که برای نهاوند بتوانم، برای ایران هم شدنیست!»