Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“One morning I was called into the Speaker’s office along with another colleague. We were told that he’d received a call from the king’s office, and the king needed our two votes on an upcoming issue. My colleague was silent. But I replied: ‘I cannot do it. If I was a soldier of the king, I would crawl across the floor at his command. But I am a representative of the people. And I answer only to them.’ When I looked over, my colleague had tears in his eyes. Nobody disobeyed a direct request from the king. But Iran was a constitutional monarchy. We had a constitution. That was supposed to mean something. It had to mean something—or we were left with nothing but a king. I knew I wasn’t helping my career. The parliament was a corrupted system, and the only way to advance was to support the king. But I wasn’t there to be part of the system. I was there to scream 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. Freedom. One afternoon the Speaker told me the king would be making a trip to Nahavand, and I should be there to greet him at the airport. I searched Shahnameh for the perfect quote to welcome him. I chose from one of my favorite stories: the story of Rostam and Esfandiyar. In this story Rostam is a much older man. He’s served many kings. But the current king has turned oppressive, and Rostam refuses to obey his commands. The king sends his son Esfandiyar to arrest Rostam. Esfandiyar promises Rostam that the king only wishes to set an example. He says: ‘Please, just let me bind your hands.’ He promises that he’ll immediately be released. He promises Rostam all the riches of Iran, if only he’ll allow his hands to be bound. Esfandiyar is protected by a divine blessing. He has never been beaten in battle. And Rostam knows that if they fight, he will almost certainly die. But still, he will not allow his hands to be bound. He’d never give up his 𝘢𝘻𝘢𝘥𝘪. Here Ferdowsi shows his genius. The dialogue is rich. The men dine together. They share wine. They flatter each other. Each man does everything to persuade the other to change his mind. But their fate was already written. They would battle to the death. Because one could not disobey his king. And the other could not disobey his code.”
«بامدادی همراه یکی از همکارانم به دفتر رئیس مجلس فراخوانده شدم. به ما گفت که از دفتر شاه پیامی دریافت کرده که میخواهد ما در رأیگیری پیش رو رأی موافق بدهیم. همکارم خاموش ماند. گفتم: «اگر من سرباز شاه میبودم، سینهخیز از این سو به آن سو میرفتم و فرمانش را میپذیرفتم ولی من نمایندهی مردمم.» به همکارم نگاه کردم، اشک در چشمانش بود. رئیس مجلس برآشفته گفت: «یکبار بر سر بحرین دوستان شما مرا بدبخت کردند و امروز شما.» سرپیچی از درخواست شاه کمسابقه بود. ولی قانون اساسی ایران سلطنت مشروطه بود و این باید گویای واقعیتی باشد. هنگامی که سیاستهای شاه به سود ایران باشد، نخستین کسی هستم که از آنها پشتیبانی میکنم ولی یک کشور نمیتواند بر پایهی یک صدا یا یک اندیشه اداره شود. اگر هم آن اندیشه خردمندانه باشد. هر چیز میباید ارزیابی شود، با اندیشههای گوناگون بررسی شود. صداهای بسیاری شنیده شوند تا کارها بهبود یابند و مردمان دریابند که شهریاران میهنند. تعطیل تابستانی مجلس رو به پایان بود، پیام رئیس مجلس خبر از آمدن شاه به نهاوند میداد و میخواست اگر بتوانم آنجا باشم. خبر خوبی بود. نهاوند نیازمندیهایی داشت. میشد آنها را در میان گذاشت. شاهنامه را زیر و رو کردم تا بهترین پیام خوشآمدگویی را بیابم. پیامم را در یکی از داستانهای دلپسندم یافتم، داستان رستم و اسفندیار. در این داستان رستم مردیست سالخورده. شاهان بسیاری را یاری کرده است. ولی آنگاه که پادشاه زمانه ستمگر شود، از فرمانبرداری او سر میپیچد. گشتاسب پسرش اسفندیار را میفرستد تا دست رستم را ببندد و نزد او ببرد. اسفندیار خواهان جنگ نیست. اسفندیار به رستم چنین خوشآمد میگوید: که یزدان سپاس ای جهان پهلوان / که دیدم ترا شاد و روشن روان / سزاوار باشد ستودن ترا / یلان جهان خاک بودن ترا / خنک آنکه او را بود چون تو پشت / بیاساید از روزگار درشت. رستم نمیپذیرد دستانش بسته شوند زیرا هرگز از آزادی خود نمیگذرد. در اینجا نبوغ فردوسی هویداست. گفتوگوی این دو بسیار پر بار است. به ستایش یکدیگر میپردازند. رستم اینچنین به ستایش اسفندیار میپردازد: خنک شاه کو چون تو دارد پسر / به بالا و فرت بنازد پدر / همه ساله بخت تو پیروز باد / شبان سیه بر تو نوروز باد / دو گردنفرازیم پیر و جوان / خردمند و بیدار، دو پهلوان. آنها به هر تلاشی دست می یازند تا رای دیگری را برگردانند ولی سرنوشت آنها نوشته شده است. وارد نبردی مرگبار خواهند شد زیرا یکی از پادشاهی خود نمی گذرد و دیگری از آرمانش.»