Parwiz Zafari dedicated his life to fostering a progressive, modern, and free society in Iran while serving as a member of the Iranian parliament. However, the rise of the Islamic Republic following the Iranian Revolution eclipsed those aspirations, forcing him to leave behind everything he knew.
In 2023, his extraordinary life was featured on Humans of New York (HONY), chronicled in a captivating 54-part series by Brandon Stanton. On this page, we revisit the series. Each part presents a chapter in the epic of Bubjan's life accompanied by its Persian translation.
Brandon’s initial interviews for the HONY series inspired the film 'Bubjan,’ directed by Nicholas Mihm. The film is distributed by Nimruz as part of our ongoing commitment to foster solidarity through Iranian culture and values.
“After my injury Mitra said it was finally time to be realistic. She began to use the words I would hear for the rest of my life: ‘You’ve already lost one eye for your ideals.’ I’d always respond the same way: “I’ve still got one eye left. And I’d like to see the world for as beautiful as it is.’ When we came home from Germany I promised that I’d never leave Iran again. Not even once. Not even on vacation. The only job I could find was at a steel factory. It wasn’t my ideal position. But wherever I am, I think of all of Iran. It was my hope that I could gain some experience and spearhead an industrial policy for the entire country. Inside the house Mitra was queen. She wanted everything in our house to be beautiful. She’d make entire booklets of beautiful things that she’d clipped from magazines: one for couches, one for lamps, one for tables. Mitra chose all of the children’s clothing. Sometimes they’d miss their bus because she was so particular. And whenever she decided—it was final. I tried to teach the children to use their voice. I’d tell them: ‘If you disagree with what I say, use your words.’ But Mitra was the opposite. She wanted her word to be the law, and that also applied to me. We once went to a famous carpet store in Tehran. Inside there were many beautiful trees. When Mitra asked the owner how he kept them so green, he said that every time he finishes a kettle of tea, he pours the remains on the roots of the trees. From that day on, Mitra made me pour the remains of our tea on the roots of our trees. She’d send me out in the middle of the night to do it. I tried to appeal to her reason. I told her that it made no sense. It was nonsensical. But inside our home her word was the law. Only once did I make a stand. When our youngest daughter was born, Mitra wanted to name her Kakoli—it’s a beautiful little bird with a plume on its head. But I had a different idea. We argued about it for weeks. And in the end we made a compromise. We agreed to call her Kakoli. But her name, would be Gordafarid.”
«میترا امیدوار بود که پس از آسیب چشمم آرمانخواهیام را کنار بگذارم. او سخنانی میگفت که تا امروز هم میگوید: «زمان آن رسیده که با واقعیت روبرو شوی. تو یکی از چشمانت را در راه آرمانهایت از دست دادهای.» و من همواره اینگونه پاسخ دادهام: «هنوز یک چشم برایم مانده. و میخواهم جهان را با همهی زیباییهایش ببینم.» زمانی که از آلمان به ایران برگشتیم، با خودم پیمان بستم که دیگر هرگز ایران را ترک نکنم. حتا برای گردش. نخستین کاری که پیدا کردم در کارخانهی ذوبآهن بود. پیشهی آرمانیام نبود، ولی هر کجا که باشم همواره به ایران میاندیشم. امیدوار بودم تجربهای کسب کنم و سپس پیشگام برنامهای صنعتی برای همهی کشور شوم. در خانه میترا شهبانو بود. دوست داشت در خانهمان همه چیز زیبا باشد. او دفترچههای کاملی از بریدهی مجلهها درست میکرد: یکی برای اسباب و اثاث خانه، یکی برای چراغ، یکی برای میز و صندلی. همهی لباسهای بچهها را میترا انتخاب میکرد. آنها گاهی از اتوبوس جا میماندند چون او بسیار نکتهبین بود. و هرگاه تصمیمی میگرفت، نهایی بود. همیشه تلاش میکردم به بچهها بیاموزم که اندیشههای خودشان را بیان کنند. به آنها میگفتم: «اگر با آنچه که من میگویم همسو نیستید، نظر خودتان را بگویید.» ولی میترا آنگونه نبود. میخواست که گفتار او قانون باشد. و این امر شامل من نیز میشد. یکبار به فرشفروشی پرآوازهای در تهران رفتیم. درون فروشگاه درختچههای زیبای بسیاری دیده میشدند. میترا از صاحب فروشگاه پرسید چگونه آنها را سبز و خرم نگه میدارد. گفت هر بار که قوری چای تمام میشود، تفاله چای را به پای درختانش میریزد. از آن پس، میترا مرا وادار میکرد که مانده چایمان را پای درختان بریزم. نیمهشبها مرا وا میداشت که برای این کار به بیرون بروم. سعی کردم که بخردانه با او گفتوگو کنم. به او گفتم که این کار بیهوده است. خردمندانه نیست. ولی در خانه، سخن او قانون بود. تنها یک بار به ناسازگاری با او برخاستم. هنگامی که دومین دخترمان به دنیا آمد. میترا میخواست او را کاکُلی بنامد که نام پرندهی کوچک زیباییست با تاجی بر سر. ولی من خیال دیگری داشتم. هفتهها در اینباره گفتوگو کردیم. و در پایان با هم کنار آمدیم. به این توافق رسیدیم که او را کاکُلی بخوانیم ولی نامش گُردآفرید باشد.»